کروناویروس از زبان هم‌وطن ایرانی ساکن چین

به گزارش «سرویس آموزشی» «ماکی دام - پایگاه خبری صنعت دام، طیور و آبزیان»؛ داشتیم برای تعطیلات عید چینی آماده می‌شدیم. کلی خرید کرده بودیم چون قرار بود دو هفته تعطیلی رو مثل سال‌های قبل اکثرا خونه باشیم و بیشتر استراحت کنیم.

تو ذهنم برنامه ریخته بودم که اگر هوا خوب باشه هر روز سوفیا رو ببریم یکی از پارک‌های شهر و با دوستانی که اونها هم شیامن مونده بودن دورهم جمع بشیم و سال نو چینی رو جشن بگیریم.

بیشتر بدانیم:
کوروناویروس و تاثیر آن بر صنعت طیور
ویروس کرونا در شترهای هرمزگان

از حدود بیست روز پیش صحبت‌ها و اخباری درباره ویروس جدید شهر ووهان شنیده بودم ولی مطمئن نبودم چقدر باید نگران باشم. تا اینکه خبر قرنطینه شدن شهر ووهان پخش شد!

ووهان چهارده‌میلیون نفر جمعیت داره و شهری رو به این وسعت قرنطینه کردن نشون میده که چقدر موضوع جدیه! و ما هم قرنطینه خود به خودی‌مون رو شروع کردیم.

شمارش افراد بیمار تو اینترنت ساعتی بالا می‌رفت، و یک نفر هم در شهر ما گزارش شد.

انگار سوار بر یک ترن هوایی شدم و هر لحظه یک حسی داشتم، گاهی خیلی امیدوارم و آرام و گاهی خیلی نگران و پریشان.

نگرانیم از گنگ بودن آینده بود، از اینکه تا کی ادامه داره و چطور قراره کنترل بشه!

شاید روزی بیست سی تا مقاله و مطلب می‌خوندم و هرجور شده از اخبار چین و استان‌های مختلف باخبر می‌شدم. گاهی حتی احساس مریضی می‌کردم و تمام علائم مریضی رو تو خودم می‌دیدم؛ و بعد تمام روزهای آینده رو تو ذهنم می‌ساختم. اگر من مریض شم چطورمیشه؟! کی از سوفیا مراقبت می‌کنه؟ اگر ژوا مریض شه چی؟ یا اگر هر دو ما مریض شیم چی؟؟؟ اینجور افکار مثل خوره ذهنم رو هر ازگاهی درگیر می‌کرد ولی دوباره به خودم میومدم و بر ترسی که داشتم غلبه می‌کردم، من الان یک مادرم و با ترس و ضعفم کل خونه رو تحت تاثیر قرار میدم و این اصلاً درست نیست... 

افکار منفی رو کنار گذاشتم و سعی کردم هر روز رو با شادی و رقص شروع کنم... صبح‌ها دو سه ساعتی با سوفیا وسط خونه می‌رقصیدم. صبحانه خیلی خوب و مفصلی درست می‌کردیم و از با هم بودن لذت می‌بردیم... تمام کفش‌ها رو جمع کردم و گذاشتم تو کمد چون قرار نبود بیرون بریم... روزها تقریباً شبیه به‌هم شده بود و یک روتین کاملاً معلوم.

هفته اول ترسناک‌ترین روزهای زندگیم بود

از هیچی خبری نداشتیم و فقط تعداد افزایش بیماران رو میدیدم و گاهی تصور می‌کردم که با این سرعت پیش بره حتماً به ما هم می‌رسه... 

کم‌کم مرزها بسته شد، تمام هواپیماها پروازهاشونو لغو کردن، همه داشتن می‌رفتن و ما تصمیم به موندن گرفتیم؛ چند دلیل داشت. اولاً اینکه فرودگاه‌ها و هواپیماها به‌راحتی می‌تونست پر از ویروس باشه، سوفیا فقط ۲۰ ماهشه و ما به هیچ‌وجه نمی‌تونیم کنترلش کنیم که دستاشو به دهنش و بینیش نزنه. دوم اینکه مینا، گربه‌مون که عضوی از خانواده کوچیکمونه رو نمی‌تونیم تنها بزاریم. سوم اینکه کجا بریم؟! تا کی بریم؟ خونمون چی میشه؟ و آخرین دلیل این بود که ما همگی به قدرت کنترل کشور چین خیلی اطمینان داشتیم. این شد که تصمیم گرفتیم همینطور ادامه بدیم تا اوضاع درست بشه، حتی اگر قرار باشه این قرنطینه خیلی طولانی بشه... 

نمیتونم بگم من روزانه چقدر پیام دریافت می‌کردم که چرا موندین و چرا نمیرین و مگه عقلتون رو از دست دادین و همه دارن می‌میرن وهمه جای چین ویروس رفته و... البته اینم بگم که آدم‌های خیلی زیادی که من شاید سال‌های زیادی ندیدنمشون و هیچ ارتباطی باهم نداریم هم بهم پیام‌های بامحبت و قشنگی زدن و برامون آرزوی بهبودی اوضاع کردن. که واقعاً به قول معروف قلبم رو خیلی گرم کرد!

افزایش تعداد بیمارها بقدری زیاد بود که به روزی ۳۰۰۰ تا ۵۰۰۰ نفر رسیده بود. ویدیوهایی که از ووهان و استان هوبی میدیدم دلم رو ریش می‌کرد. انقدر ابعاد این مصیبت بزرگ و گسترده بود که ذهنم نمی‌تونست هضم کنه و گاهی به اضطرابم شدت می‌د‌اد.

هرچی فکر می‌کردم تنها کاری که از دستم برمیومد همین قرنطینه کردن خودمون بود. و اینکه کاری کنم برای دلایل دیگه مجبور به بیمارستان و دکتر رفتن نشیم؛ حواسم بیشتر به سوفیا باشه که سرما نخوره یا مثلا زمین نخوره...ریتم شب و روز خونه‌ رو ثابت نگه داریم؛ صبح زود بیدار شیم و شب‌ها زود بخوابیم (می‌دونم که خیلی‌ها تو این شرایط کامل شب و روزشون عوض میشه) یه نگاه اجمالی به یخچال و فریزر و کابینت نخود لوبیا کردم و تقریباً حدس می‌زدم که تا ۲۰-۲۵ روز بدون نیاز به بیرون رفتن وسایل غذا پختن داریم.

تمام گروه‌های ویچت خارجی‌های مقیم چین پر بود از هیاهو و کامنت‌های رنگ‌ووارنگ دوستان و مقالاتی که هرکسی از یه گوشه‌ی داستان می‌نوشت؛ یکی خوندم نوشته بود که با تمام آمار و ارقام و محاسبات و بر اساس شواهد تاریخی این ویروس قرار هست ۶۵ میلیون نفر رو آلوده کنه! جایی میخونم که چین روزانه در حال سوزاندن صدها صدها جنازه‌اس ولی آمارش رو پنهان میکنن! از طرف دیگه همه‌جا پر از نفرت و نوعی نژادپرستی نوین نسبت به چینی‌ها شده بود؛ اینکه همه‌چی می‌خورن و کثیفن و ایشالا همشون بمیرن و... !

شما فقط یه بار توییتر رو باز کنین و هشتگ ووهان رو سرچ کنین ببینین چقدر مطلب مختلف هست که شاید ۵۰٪‌شان فقط برای اضافه کردن رعب و وحشت ساخته شده و لاغیر!

شهر ما شیامن در استان فوجیان جنوب شرقی چین قرار داره، شیامن یک جزیره‌ست که حدود ۴‌میلیون جمعیت داره. خونمون هم در قسمت جنوبی جزیره است که یه مجتمع مسکونی با ۱۰ ساختمان ۲۰ طبقه دور یک حیاط بزرگ. عصرها و تعطیلات این حیاط پر از بچه و آدم بزرگه که دارن بازی یا پیاده‌روی میکنن و صداشون همیشه میاد، صدای بازی و خنده بچه‌ها همیشه یه حس زندگی داره ولی این‌روزها چنان سکوتی نه تنها تو مجتمع ماست که کل شهر رو انگار گرد مرده پاشیدن! دلم برای بوق ماشین‌ها و صدای بلند خنده و بازی آدم‌ها تنگ شده بود... 

تمام شهر خلوت و همه تو خونه‌هاشون موندن

پارک‌ها، رستوران‌ها، کلاب‌ها، سینماها، مدارس، کلاس‌ها، مراکز خرید، مراکز تفریحی، مغازه‌های کوچک و بزرگ همگی بسته شده بود. دولت بی‌نهایت سخت‌گیری می‌کرد، تمام کوچه‌ها، ورودی‌ها، اتوبان‌ها، مکان‌های عمومی و خصوصی یه چادر زده بودن و درجه حرارت همه رهگذرها رو اندازه می‌گرفتن.

دستگیره‌های همه درها و آسانسورها روزی چند بار با مواد ضدعفونی‌کننده تمیز می‌شد، اگر خریدی از سوپر می‌کردیم همشون رو اول با الکل تمیز می‌کردن و بعد داخل کیسه می‌ذاشتن، همه شهروندان بر اساس سابقه مراجعه به پزشک و بیمارستان دسته‌بندی شدن و کارت‌های الکترونیکی سبز یا نارنجی دریافت کردن.

اپلیکیشن ویچت یه مینی پروگرمی معرفی کرد که در لحظه تعداد مبتلاها، مرگ و بهبودی رو در تک‌تک شهر‌ها نشون می‌داد؛ حتی تو نقشه هم با نقطه قرمز معلوم کرده بودن و آدرس محل پیدا شدن ویروس کاملاً مشخص بود.

هرکسی به هر دلیلی از خارج به چین وارد می‌شد باید ۱۴ روز کامل خودش رو قرنطینه می‌کرد و در اپلیکیشن مربوط ثبت نام می‌کرد.

دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها اعلام کردن که هیچ‌کس نه داخل میشه و نه خارج و از تمامی دانشجویان خارجی خواستن که به هیچ‌عنوان به چین برنگردن. هیچ‌کسی بدون ماسک حق بیرون رفتن نداشت حتی برای گذاشتن اشغال دم در. تمام بسته‌هایی که با پست به دستمون می‌رسید باید یک روز بیرون در می‌گذاشتیم و بعد میاوردیم داخل خونه.

ژوا هر دو روز یک بار می‌رفت پایین تا آشغال‌ها رو ببره، با ماسک و دستکش و لباسی که به محض برگشتن کامل عوض می‌کرد و می‌ذاشت توی تراس. تمام میوه‌ها و سبزیجات رو کامل با آب و صابون می‌شستم و سالاد رو از وعده‌های غذاییمون حذف کردم.

ایرانی‌های مقیم چین هم خیلی جالبن، صدها گروه دارن با قوانین سفت و سخت با عناوین مختلف، گروهی رو هم برای همین مسئله درست کردن و از پزشک‌ها خواستن تا سر ساعتی در روز مقرر بیان و به صورت پیام‌های صوتی آموزش‌ها و راهنمایی‌های لازم رو بکنن، پزشکی بنام آقای وحید خیلی حرف‌های خوبی زد اون شب؛ تاکیدش بیشتر بر این بود که این جریان یک بحران پزشکی نیست بلکه بحران مدیریت تندرستی است. یعنی مشکل همه‌گیر شدن این ویروس هست و خود ویروس در فاز غیرهمه‌گیرانه‌اش خیلی خطرناک نیست! پس تمام همت و تلاش مردم و حکومت باید بر جلوگیری از پخش ویروس باشد.

با این حال همچنان تعداد آمارها بالا می‌رفت، شاید روزی بیست بار تعداد مبتلاها رو چک می‌کردم که بلکه معجزه‌ای بشه. صبح‌ها تقریباً ساعت شیش یه قهوه همزمان با طلوع آفتاب می‌خوردم و منتظر بیدار شدن سوفیا می‌شدم، از صبح تا شب حالم خیلی تغییر می‌کرد سطح انرژیم از صد صبح‌ها به تقریبا صفر شب‌ها می‌رسید... 

فقط اینجور مواقع هست که به تمام داشته‌هات و نداشته‌هات فکر می‌کنی و همه‌چی یادآور این میشه که هیچ‌وقت ناشکری نکن چون درست زمانی که فکر میکنی از این بدتر نمیشه اتفاقا خیلی هم میشه!

سعی کردم به داشته‌هامون فکر کنم، خدا رو شکر سالمیم و خونه‌مون امنه، آب گرم گاز برق اینترنت غذا هم داریم. بیرون در یه هیولا منتظرما بود ولی توی خونه تا میشه باید همه‌چی رو نرمال نگه داشت. صبور باشم و با هر غر و گریه سوفیا عصبانی نشم گذشت کنم و محیط خونمون رو شاد و شنگول نگه دارم. روزانه یه ساعتی می‌رفتیم تو تراس و از آفتاب و هوای تازه لذت می‌بردیم و دیدن همسایه‌ها تو تراسشون در حال نرمش و درجا پیاده‌روی کردن خیلی برام جالب بود. هر از گاهی اسپیکرمون رو می‌بردیم تو تراس و موزیک باحالی روبلندبلند پخش می‌کردیم و احساس شادی رو با همسایه‌ها تقسیم می‌کردیم.

هرروز یه پروژه کوچیک برای خودمون در نظر می‌گرفتیم مثلا تمیز کردن خونه، جدا کردن لباس‌های قدیمی، کوتاه کردن موهای ژوا، درست کردن کیک و شیرینی‌هایی که هوس کردیم. یه بار یه کیکی پختم به نام کیک باقلوا که وقتی گذاشتم دهنم انگار یه تکه خاک ایران روخوردم، به‌خاطر عطر هل و گلاب و زعفرونش اشک تو چشمام جمع شد و دلتنگ شدم ولی همینکه می‌تونستم هر روز با خونواده‌ام و دوستام در ارتباط باشم و ازشون آرامش بگیرم خودش خیلی کمکم کرد.

عکس‌ها و فیلم‌های پزشک‌ها و پرستارها از همه‌چی بیشتر من رو تحت تاثیر قرار می‌داد. صورتشون از عینک و ماسک زخم می‌شد، موهاشونو برای راحتی و تمیزی می‌تراشیدن، برای نرفتن به دستشویی پوشک‌ می‌پوشیدن که لباس‌های ایزوله شون رو مجبور نشن در بیارن. ناگفته نماند که حقوق روزانه‌شون هم بسیار بسیار بالاست. ولی شجاعتی که دارن واقعاً تحسین برانگیزه و ایولا داره!

در عین حال هر جامعه‌ای آدم دیوونه و نافرمان هم داره که چین هم مستثنی نیست؛ ویدیوهایی پخش شد از مبتلایانی که در جاهای عمومی تف می‌کردن و قصد مریض کردن بقیه رو داشتن یا شایعه‌های عجیب غریب منتشر می‌کردن و دولت طی یک اعلامیه‌ای مجازات خیلی‌خیلی سختی درنظر گرفت و جایزه برای شناسایی و گزارش این‌جور افراد گذاشت.

تقریباً تمام کارها و بیزنس‌ها خوابیده بود، فقط شرکت‌های دلیوری، چند تا سوپرمارکت بزرگ، اپلیکیشن‌های ورزش خانگی و فیتنس و بازی‌های کامپیوتری خوب پول در میاوردن ولی همه مطمئن هستن که این ضربه بزرگ اقتصادی رو در کمترین  زمان جبران می‌کنن و باقدرت و همت بیشتر به ساختن و برگردوندن به حال عادی تلاش می‌کنن حتی به قیمت سر کار رفتن در روزهای آخر هفته و تعطیلات رسمی.

من هم داوطلبانه به گروهی پیوستم برای ترجمه و ادیت مقالات و اطلاعات بدردبخور برای خارجی‌های مقیم شیامن. یکم که تو گروه‌های چینی‌ها به رفتارشون و حرفاشون دقت کردم دیدم تفاوتی بارزی هست بین چینی‌ها و بخصوص ایرانی‌های مقیم چین و اون روحیه مثبت و جنگجویانه‌ی چینی‌ها و استرس و ترس و بدگمانی ایرانی‌ها...که البته قابل درکه به دلایل متعدد که واقعا گفتن نداره... 

اون معجزه هیچ‌وقت اتفاق نیونفتاد ولی می‌تونم بگم من شاهد یک بسیج ملی با وسعت ۱/۵ میلیارد نفر نیرو بودم.

چهارده روز از قرنطینه می‌گذشت که احساس کردم خیلی اوضاع روحیم بهتره، ترسم کمتر شده و آگاهیم بیشتر. خونمون و زندگیمون همبه یک روتین مطلوبی رسیده بود. تمام سعیمون رو برای بالا نگه داشتن روحیه‌مون می‌کردیم. ژوا یه همراه به تمام معنی بود و هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که باید برای بقا تا می‌تونیم از تنش و ناسازگاری دوری کنیم و همدیگرو برای ادامه راه تشویق کنیم. درکل کسی رو جز همدیگه نداریم و باید آرامشمون رو حفظ کنیم و از این اوضاع خسته و درمونده نشیم! از خونه‌‌ی همسایه‌ها چند باری صدای دعوا شنیدیم که فکر کنم از موندن تو خونه و استرس بالا نشات می‌گرفت.

دوستان و اطرافیان اینجا هم هر کدوم داستان خودشون رو دارن؛ مارسلا یکی از دوستانم از کشور شیلی که تنهایی با گربه‌اش مونده بود تو خونه مشغول گزارش به انواع شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی بود. هر روز چندین مصاحبه داشت و تمام تلاشش رو می‌کرد تا هر چه میدونه به بقیه همزبان‌هاش انتقال بده.

یکی دیگه از دوستانمون الیزابت و خونوادش که برای تعطیلات به تایلند رفته بودن اونجا موندگار شدن و راهی برای برگشت نداشتن.

خلاصه تک‌تک افراد به نوعی زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود و همگی برای ادامه این روزها به هم انرژی می‌دادیم و از آینده‌ی بدون ویروس و کارهایی که قراره بکنیم صحبت می‌کردیم.

تمام برنامه‌هامون برای ماه‌های آینده هم تحت‌شعاع قرار گرفته بود؛ قرار بود نیما برادرم ماه دیگه بیاد پیشمون و این چیزی بود که کل این یک سال منتظرش بودم... تولد ۳۵ سالگیم رو می‌خواستم کنار کسانی که دوسشون دارم جشن بگیرم... طبق معمول هر سال می‌خواستیم تراس رو برای نوروز گل‌کاری کنیم و کلی مهمون دعوت کنیم... کلاس رقص برای سوفیا ثبت‌نام کرده بودم... همه و همه عملی نبود و باید از فکرشون بیرون میومدم...

حالا اکثر اپلیکیشن‌های چینی اخبار رو لحظه‌ای به همه کاربرها می‌فرستادن و مردم رو به خونه موندن دعوت می‌کردن. تمام شماره‌های قطار و هواپیما و اتوبوس و وسایل نقلیه‌ای که ویروس در اون‌ها پیدا شده بود تک‌تک گزارش می‌شد و کلیه مسافران مربوط رو پیگیری می‌کردن.

فیلم‌های سینمایی که قرار بود برای تعطیلات تو سینماها اکران بشه بصورت مجانی تو تلویزیون خانگی قابل دسترسی بود.

هر روز صبح قبل از هر چیزی تعداد مبتلاها رو چک می‌کردم، تقریباً هر روز در حدود سه چهار هزار نفر اضافه می‌شد ولی روز ۱۳ فوریه یه‌هو پانزده‌هزار نفر افزایش داشت. احساس کردم شاید اشتباه شده و بعد از تحقیق و پرس وجو فهمیدم که نحوه تشخیص رو تغییر دادن و دیگه بر اساس آزمایش خون افراد رو شناسایی نمی‌کنن بلکه مبنا رو بر تشخیص از روی سیتی‌اسکن قرار دادن.

مشکل در اصل افرادی بودن که در دوران کمون بیماری هستند، علائمی رو نشون نمی‌دادن ولی همواره در حال انتقال به دیگران بودن. این شد که باز هم به فواید قرنطینه شدن تاکید کردن و اعلام کردن که موندن تو خونه یک وظیفه و مسئولیت اجتماعی است. اگر از مرگ نمی‌ترسین و جون‌دوست نیستین دلیل بر رعایت نکردن نمیشه چون این یک معضل همه‌گیر هست و تمام افراد جامعه رو دربر می‌گیره. یک وظیفه انسانیه و هرکس در اجتماع زندگی می‌کنه و از مزایای زندگی جمعی بهره میبره باید به اصول احترام بذاره.

چیزی که ته ذهنم مطمئن بودم این بود که روزی این‌ها همه خاطره میشه و می‌گذره و جزوی از هزاران روز عمرم میشه و شاید حتی سختی‌هاش هم فراموش کنم ولی لازمه‌اش اینه که مبتلا نشیم و همچنان بمونیم خونه تا اوضاع به حالت عادی برگرده. بعد از این مدت دیگه حداقل مطمئن بودم سالمیم و باید به همین رویه ادامه بدیم.

از روز اول ته ته ذهنم نگران ایران بودم، نگران رسیدن ویروس به اونجا...


آیدا مصباحی- شیامن چین

این داستان ادامه دارد